شه غزلي از بهرام مشيري


شد رها جمله جهان از ستم استبداد
همه عالم بجز از خطه جمشيد و قباد
آه از اين خاك ستم پرور و اين مردم سست
كه در اين خاك بجز ظلم، فلك نارد ياد
ديرگاهي است كه از مظلمه شحنه و شيخ
يك دل شاد نيابي تو در اين ظلم آباد
جهل پوشيده رخ علم و سفه روي خرد
پير حكمت شده شاگرد و خرافات استاد
رفته از خاطره ها معرفت كوروش و گرد
نو به نو زنده شود مظلمه ابن زياد
جاهلان را همه اسباب بزرگي مجموع
فاضلان را همه سرمايه هستي بر باد
آنچنان زار و نزارند به دوران كين قوم
نشناسند همي گوهر داد از بيداد
آن يكي گريد بر اصغر و اين بر اكبر
آن يكي نالد بر اشتر و اين بر مقداد
وآن دگر چشم بره مانده كه تا از ظالم
عرب مرده ز چاه آيد و بستاند داد
در مقامي كه بود شيخك جاهل را كسب
از مكاني كه كند غول بيابان ارشاد
نه شگفت است كه آن قوم ز صد سال خرد
راه گم كرد و به صحراي ظِلالت افتاد
متحير مشو گر شيخ گشودست دهان
كين در كهنه مبالي است كه تاريخ گشاد
غم اين خفته يتيمان دل افلاك بسوخت
اي رفيقان چه توان كرد ؟ از اين غم فرياد
چنگ رهبر همه جا مي فشرد گردن خلق
شكر ايزد كه يكي دست وي از شانه فتاد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Blog Counter